شاهنامه فردوسی
«هفتواد» در شاهنامه فردوسی
بدان شهر بیچیز و خرم نهاد
یکی مرد بد نام او هفتواد
به فالی گرفت آن سخن هفتواد
ز کاری نکردی به دل نیز یاد
بهانه همی ساخت بر هفتواد
که دینار بستاند از بدنژاد
هیم رفت پیش اندرون هفتواد
به جنگ اندرون داد مردی بداد
چنان بد که دارنده هر بامداد
برفتی دوان از بر هفتواد
چو یک چند بگذشت بر هفتواد
بر آواز آن کرم کرمان نهاد
سپهبد بدی بر دژ هفتواد
همان پرسش کار بیداد و داد
چنان شد دژ نامور هفتواد
که گردش نیارست جنبید باد
چو آگه شد از هفتواد اردشیر
نبود آن سخنها ورا دلپذیر
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
ازیشان به دل در نیامدش یاد
به تندی بیامد سوی هفتواد
به گردون برآمد سر بدنژاد
ز کشتی بیامد بر هفتواد
دل هفتواد از پسر گشت شاد
برآن گونه شد لشکر هفتواد
که گفتی بجنبید دریا ز باد
که بگریخت از کرم وز هفتواد
وزان بیهنر لشکر بدنژاد
نماند همین نیز بر هفتواد
بپیچد به فرجام این بدنژاد
چه سازیم با کرم و با هفتواد
که نام و نژادش به گیتی مباد
تو در جنگ با کرم و با هفتواد
بسنده نهای گر نپیچی ز داد
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد
اگر گم شود از میان هفتواد
نماند به چنگ تو جز رنج و باد
سوی لشکر کرم برگشت باد
گرفتار شد در میان هفتواد