شاهنامه فردوسی
«قارن» در شاهنامه فردوسی
سپهدار چون قارن کاوگان
سپهکش چو شیروی و چون آوگان
به پیش اندرون قارن رزم زن
به دست چپش سرو شاه یمن
سپهدار چون قارن کاوگان
به پیش سپاه اندرون آوگان
بفرمود تا قارن رزم جوی
ز پهلو به دشت اندر آورد روی
سپهدار چون قارن کینهدار
سواران جنگی چو سیصدهزار
منوچهر با قارن پیلتن
برون آمد از بیشهی نارون
سپه کش چو قارن مبارز چو سام
سپه برکشیده حسام از نیام
به پیش سپه قارن رزم زن
ابا رای زن سرو شاه یمن
سپه را سراسر به قارن سپرد
کمینگاه بگزید سالار گرد
هم این یک سخن قارن اندیشه کرد
که برگاشتش سلم روی از نبرد
چو دژدار و چون قارن رزمجوی
یکایک بروی اندر آورده روی
چو شب روز شد قارن رزمخواه
درفشی برافراخت چون گرد ماه
به یک دست قارن به یک دست شیر
به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر
به یک دست قارن به یک دست سام
نشستند روشندل و شادکام
چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن
جز این نامداران آن انجمن
بکوشید با قارن رزم زن
دگر گرد گرشاسپ زان انجمن
به راه دهستان نهادند روی
سپهدارشان قارن رزمجوی
بشد بارمان تا به دشت نبرد
سوی قارن کاوه آواز کرد
نگه کرد قارن به مردان مرد
ازان انجمن تا که جوید نبرد
دل قارن آزرده گشت از قباد
میان دلیران زبان برگشاد
نگه کن که با قارن رزم زن
چه گوید قباد اندران انجمن
چو او کشته شد قارن رزمجوی
سپه را بیاورد و بنهاد روی
به هر سو که قارن برافگند اسپ
همی تافت آهن چو آذرگشسپ
ز قارن چو افراسیاب آن بدید
بزد اسپ و لشکر سوی او کشید
چو شب تیره شد قارن رزمخواه
بیاورد سوی دهستان سپاه
چنین گفت قارن که تا زادهام
تن پرهنر مرگ را دادهام
به هر سو که قارن شدی رزمخواه
فرو ریختی خون ز گرد سیاه
بیاراست قارن به قلب اندرون
که با شاه باشد سپه را ستون
چو قارن شنود آنکه افراسیاب
گسی کرد لشکر به هنگام خواب
پس آنگه سوی خان قارن شدند
همه دیده چون ابر بهمن شدند
چو شیدوش و کشواد و قارن بهم
زدند اندرین رای بر بیش و کم
کزو قارن رزمزن خسته بود
به خون برادر کمربسته بود
چو بشنید نوذر که قارن برفت
دمان از پسش روی بنهاد و تفت
بجویید تا قارن رزم زن
رهایی نیابد ازین انجمن
که قارن رها یافت از وی به جان
بران درد پیچید و شد بدگمان
که چون قارن کاوه جنگ آورد
پلنگ از شتابش درنگ آورد
ازان پیشتر تابه قارن رسید
گرامیش را کشته افگنده دید
ز ویسه به قارن رسید آگهی
که آمد به پیروزی و فرهی
چو از پارس قارن به هامون کشید
ز دست چپش لشکر آمد پدید
بر ویسه شد قارن رزم جوی
ازو ویسه در جنگ برگاشت روی
چو بر ویسه آمد ز اختر شکن
نرفت از پسش قارن رزمزن
شماساس چون در بیابان رسید
ز ره قارن کاوه آمد پدید
به هم بازخوردند هر دو سپاه
شماساس با قارن کینهخواه
بدانست قارن که ایشان کیند
ز زاولستان ساخته بر چیند
چو برزین و چون قارن رزمزن
چو خراد و کشواد لشکرشکن
بشد قارن و موبد و مرزبان
سپاهی ز بامین و ز گرزبان
چو بشنید زو گفتهی موبدان
همان گفتهی قارن و بخردان
همه نامداران شدند انجمن
چو دستان و چون قارن رزمزن
به قلب اندرون قارن رزمزن
ابا گرد کشواد لشگر شکن
سبک قارن رزمزن کان بدید
چو رعد از میان نعرهای برکشید
میان سپاه اندر آمد دلیر
سپهدار قارن به کردار شیر
بزد بر سرش تیغ زهر آبدار
بگفتا منم قارن نامدار
نگون اندر آمد شماساس گرد
چو دید او ز قارن چنان دست برد
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد
چهگونه بود ساز ننگ و نبرد
شماساس کین توز لشکر پناه
که قارن بکشتش به آوردگاه
بروی دگر قارن رزم زن
که چشمش ندیدست هرگز شکن
همان قارن نیو و کشواد را
چو برزین و خراد پولاد را
بپیش اندرون قارن رزم زن
سر نامداران آن انجمن
ازان پس بگستهم گژدهم گفت
که با قارن رزم زن باش جفت
نیام از دل و خون دشمن کنید
ز تورانیان کوه قارن کنید
چو گستهم کو پیل کشتی بر اسپ
دگر قارن گرد پور گشسپ
بیاورد چون قارن برزمهر
دگر دادبرزین آژنگ چهر
برینسان همیراند فرسنگ سی
پس پشت او قارن پارسی
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر
چو پیروزگر قارن شیرگیر