شاهنامه فردوسی
«اسفندیار» در شاهنامه فردوسی
یکی نامور فرخ اسفندیار
شه کارزاری نبرده سوار
جهان پهلوان بود آن روزگار
که کودک بد اسفندیار سوار
همان چون بگفت این سخن شهریار
زریر سپهدار و اسفندیار
زریر گرانمایه و اسفندیار
چو جاماسپ دستور ناباکدار
ز دانا سپهبد زریر سوار
ز جاماسپ و ز فرخ اسفندیار
ازیشان دو گرد گزیده سوار
زریر سپهدار و اسفندیار
به جان زریر آن نبرده سوار
به جان گرانمایه اسفندیار
بیاید پس آن فرخ اسفندیار
سپاه از پس پشت و یزدانش یار
گریزد سرانجام سالار چین
از اسفندیار آن گو بافرین
بدادش جهاندار پنجه هزار
سوار گزیده به اسفندیار
پس آگاهی آمد به اسفندیار
که کشته شد آن شاه نیزه گزار
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار
به دین خدا ای گو اسفندیار
به جان زریر آن نبرده سوار
چو اسفندیار آن گو تهمتن
خداوند اورنگ با سهم و تن
وزان سوی دیگر گو اسفندیار
همی کشتشان بیمر و بیشمار
پس آگاه کردند زان کارزار
پس شاه را فرخ اسفندیار
فرود آمد از باره اسفندیار
سلیح زریر آن گزیده سوار
همه سرکشانشان پیاده شدند
به پیش گو اسفندیار آمدند
ازیشان چو بشنید اسفندیار
به جان و به تن دادشان زینهار
ز پیش اندر آمد گو اسفندیار
به دست اندرون گرزهی گاوسار
بدو گفت شاه ای یل اسفندیار
همی آرزو بایدت کارزار
گزارش همی کرد اسفندیار
به فرمان یزدان همی بست کار
همه نامه کردند زی شهریار
که ما دین گرفتیم ز اسفندیار
به دل کین همی داشت ز اسفندیار
ندانم چه شان بود از آغاز کار
تو دانی که آنست اسفندیار
که اورا به رزم اندرون نیست یار
بدو گفت شو پیش اسفندیار
بخوان و مر او را به ره باش یار
نوشته نوشتش یکی استوار
که این نامور فرخ اسفندیار
بدان روزگار اندر اسفندیار
به دشت اندرون بد ز بهر شکار
بپرسید ازو فرخ اسفندیار
که چونست شاه آن گو نامدار
خردمند را گفتش اسفندیار
چه بینی مرا اندرین روی کار
نبرده گزینان اسفندیار
ازانجا برفتند تیماردار
به پیش گو اسفندیار آمدند
کیانزادگان شیروار آمدند
برآشفت خسرو به اسفندیار
به زندان و بندش فرستاد خوار
پسرش آن گرانمایه اسفندیار
به بند گراناندرست استوار
اگر بند بر پای اسفندیار
بیابی سرآور برو روزگار
همی گفت هرکس که این نامدار
نباشد جز از گرد اسفندیار
کزین گونه اسفندیار آمدی
سپه را برین دشت کار آمدی
تو دانی که فرزندت اسفندیار
همی بند ساید به بد روزگار
یکی مایهور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار
چنین گفت کامد ز توران سوار
بپویم بگویم به اسفندیار
چنین گفت پرمایه اسفندیار
که راه گذر کی بوده بیسوار
چنین پاسخ آورد اسفندیار
که ای از خرد در جهان یادگار
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که من بسته بودم چنین زار و خوار
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که چندین برادر بدم نامدار
توی آفریننده و کامگار
فروزندهی جان اسفندیار
بزد دست بر جامه اسفندیار
همه پرنیان بر تنش گشت خار
چنین گفت با کشته اسفندیار
که ای مرد نادان بد روزگار
چنین پاسخش داد اسفندیار
که خشنود بادا ز من شهریار
چنین گفت نیکاختر اسفندیار
که ای نامداران خنجرگزار
پدر نیز با فرخ اسفندیار
همی راز گفت از بد روزگار
پسر کوفته سوخته شهریار
بیاری که آمد جز اسفندیار
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ
جهانگیر اسفندیار سترگ
چو لشکر بیاراست اسفندیار
جهان شد به کردار دریای قار
به پیش سپاه آمد اسفندیار
به زین اندرون گرزهی گاوسار
برآمد ز هر دو سپه گیر و دار
به پیش اندر آمد گو اسفندیار
چو اسفندیار از میان دو صف
چو پیل ژیان بر لب آورده کف
گران شد رکیب یل اسفندیار
بغرید با گرزهی گاوسار
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانی برد گرگسار
بترسید اسفندیار از گزند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
خروشی برآمد ز اسفندیار
بلرزید ز آواز او کوه و غار
به زنهار اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
به هشتم به جا آمد اسفندیار
بیامد به درگاه او گرگسار
چنین پاسخ آورد اسفندیار
که بیتو مبیناد کس روزگار
ببخشید گنجی بر اسفندیار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
ز ایوان به دشت آمد اسفندیار
سپاهی گزید از در کارزار
ز رویین دژ و کار اسفندیار
ز راه و ز آموزش گرگسار
وزان پس بفرمود تا گرگسار
شود داغ دل پیش اسفندیار
چنین داد پاسخ ورا گرگسار
که ای نامور فرخ اسفندیار
چو اسفندیار آن سخنها شنید
زمانی بپیچید و دم درکشید
نگه کرد روشندل اسفندیار
بدید آنک دد سست برگشت کار
غم آمد همه بهرهی گرگسار
ز گرگان جنگی و اسفندیار
بخندید روشندل اسفندیار
بدو گفت کای ترک ناسازگار
بر اسفندیار آفرین خواندند
ورا نامدار زمین خواندند
نشست از بر شولک اسفندیار
برفت از پسش لشکر نامدار
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
به یزدان پناهید و دم درکشید
ازان کار پر درد شد گرگسار
کجا زنده شد مرده اسفندیار
بفرمود تا داغ دل گرگسار
بیامد نوان پیش اسفندیار
همی گفت بداختر اسفندیار
که هرگز نبیند می و میگسار
زن جادو آواز اسفندیار
چو بشنید شد چون گل اندر بهار
بیامد به نزدیک اسفندیار
نشست از بر سبزه و جویبار
بدان آهن از جان اسفندیار
نبردی گمانی به بد روزگار
یکی آتش از تارک گرگسار
برآمد ز پیکار اسفندیار
ببردند پیش یل اسفندیار
چو دیدار او دید پس شهریار
ز صندوق بیرون شد اسفندیار
بغرید با آلت کارزار
به آواز گفت آن زمان گرگسار
که ای نامور فرخ اسفندیار
بمانی تو با لشکر نامدار
به برف اندر ای فرخ اسفندیار
برآشفت ز آوازش اسفندیار
پیامی فرستاد زی گرگسار
بدو گفت کای ریمن گرگسار
گرفتار بر دست اسفندیار
گشاده بفرمود تا گرگسار
بیامد به پیش یل اسفندیار
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
ز بالا فرود آمد اسفندیار
به چنگ اندرون نیزهی کارزار
پشوتن بشد نزد اسفندیار
سخن رفت هرگونه از کارزار
بران تیز با گرزهی گاوسار
چنان کن که خوانندت اسفندیار
یکی کلبه برساخت اسفندیار
بیاراست همچون گل اندر بهار
بدو گفت از کار اسفندیار
به ایران خبر بود وز گرگسار
به نزدیک اسفندیار آمدند
دو دیدهتر و خاکسار آمدند
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
دو رخ کرد از خواهران ناپدید
ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار
چه آگاهی است ای گو نامدار
که اسفندیار از بنه خود مباد
نه آن کس به گیتی کزو کرد یاد
همه دژ پر از نام اسفندیار
درخت بلا حنظل آورد بار
به چنگ اندرون گرز اسفندیار
به زیر اندرون بارهی نامدار
جز اسفندیار تهم را نماند
کس او را بجز شاه ایران نخواند
چو تاریکتر شد شب اسفندیار
بپوشید نو جامهی کارزار
چو آمد به تنگ اندر اسفندیار
دو پوشیده را دید چون نوبهار
برآویخت ارجاسپ و اسفندیار
از اندازه بگذشتشان کارزار
ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار
بپردخت ز ارجاسپ اسفندیار
به کیوان برآورد ز ایوان دمار
پس اندر همی آمد اسفندیار
زرهدار با گرزهی گاوسار
چنین گفت کاکنون بجز رزم کار
چه ماندست با گرد اسفندیار
برفتند مردان اسفندیار
بران نامور بارهی شهریار
چو اسفندیار اندر آمد ز جای
سپهدار کهرم بیفشارد پای
دوان پیش اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
چو بر نامه بر مهر اسفندیار
نهادند و جستند چندی سوار
چو آن نامه برخواند اسفندیار
ببخشید دینار و برساخت کار
ابا خواهران یل اسفندیار
برفتند بت روی صد نامدار
سوی هفتخوان آمد اسفندیار
به نخجیر با لشکری نامدار
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار
که چون مست باز آمد اسفندیار
دژم گشته از خانهی شهریار
چنین گفت با مادر اسفندیار
که با من همی بد کند شهریار
چنین گفت با مادر اسفندیار
که نیکو زد این داستان هوشیار
بشد پیش گشتاسپ اسفندیار
همی بود به آرامش و میگسار
برفتند با زیجها برکنار
بپرسید شاه از گو اسفندیار
نشست از بر تخت زر شهریار
بشد پیش او فرخ اسفندیار
پس اسفندیار آن یل پیلتن
برآورد از درد آنگه سخن
ز ترکان گریزان شده شهریار
همی پیچد از بند اسفندیار
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای پرهنر نامور شهریار
چنین داد پاسخ به اسفندیار
که ای شیر دل پرهنر نامدار
ترا نیست دستان و رستم به کار
همی راه جویی به اسفندیار
چنین داد پاسخ یل اسفندیار
که لشکر نیاید مرا خود به کار
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای مهربان این سخن یاددار
غمی گشت زان اشتر اسفندیار
گرفت آن زمان اختر شوم خوار
که آمد به زاول گو اسفندیار
سراپرده زد بر لب رودبار
چنین داد پاسخ که اسفندیار
نفرمودمان رامش و میگسار
بدو گفت فرمان اسفندیار
نشاید گرفتن چنین سست و خوار
بترسم که با او یل اسفندیار
نتابد بپیچد سر از کارزار
همی گفت گر فرخ اسفندیار
کند با چنین نامور کارزار
بدو گفت من پور اسفندیار
سر راستان بهمن نامدار
پیامی رسانم ز اسفندیار
اگر بشنود پهلوان سوار
بدادش یکایک درود و پیام
از اسفندیار آن یل نیکنام
ز من پاس این بر به اسفندیار
که ای شیردل مهتر نامدار
همه هرچ گفتم ترا یاد دار
بگویش به پرمایه اسفندیار
ندانم به گیتی چو اسفندیار
برای و به مردی یکی نامدار
بپرسید ازو فرخ اسفندیار
که پاسخ چه کرد آن یل نامدار
ز بهمن برآشفت اسفندیار
ورا بر سر انجمن کرد خوار
پس از لشکر نامور صدسوار
برفتند با فرخ اسفندیار
چو بشنید گفتارش اسفندیار
فرود آمد از بارهی نامدار
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای از یلان جهان یادگار
به پاسخ چنین گفتش اسفندیار
که ای در جهان از گوان یادگار
بدو گفت کای مهتر نامدار
رسیدم به نزدیک اسفندیار
چنین گفت با او یل اسفندیار
که کاری گرفتیم دشخوار خوار
پشوتن بدو گفت کای نامدار
برادر که یابد چو اسفندیار
دلم گشت زان کار چون نوبهار
هم از رستم و هم ز اسفندیار
گرینست آیین اسفندیار
تو آیین این نامدار یاددار
شوم باز گویم به اسفندیار
کجا کار ما را گرفتست خوار
چو آمد به نزدیک اسفندیار
همانگه پذیره شدش نامدار
به گیتی منم زو کنون یادگار
دگر شاهزاده یل اسفندیار
بخندید از رستم اسفندیار
بدو گفت کای پور سام سوار
چنین گفت با رستم اسفندیار
که این نیک دل مهتر نامدار
چو از رستم اسفندیار این شنید
بخندید و شادان دلش بردمید
چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز ما یادگار
ز تیزیش خندان شد اسفندیار
بیازید و دستش گرفت استوار
خنک شاه گشتاسپ آن نامدار
کجا پور دارد چو اسفندیار
بخندید ازو فرخ اسفندیار
چنین گفت کای رستم نامدار
بخندید رستم ز اسفندیار
بدو گفت سیر آیی از کارزار
ببینی تو ای فرخ اسفندیار
گراییدن و گردش کارزار
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که گفتار بیشی نیاید به کار
یل اسفندیار و گوان یکسره
ز هر سو نهادند پیشش بره
چنین گفت با او یل اسفندیار
که شادان بدی تا بود روزگار
چنین گفت با او یل اسفندیار
که تخمی که هرگز نروید مکار
چو بشنید گردنکش اسفندیار
بدو گفت کای رستم نامدار
که تیغ دلیران بر اسفندیار
به آوردگه بر، نیاید به کار
شنید این سخنها یل اسفندیار
پیاده بیامد بر نامدار
به پیش اندرون فرخ اسفندیار
کزو شاد شد گردش روزگار
بیامد بدر پهلوان سوار
پساندر همی دیدش اسفندیار
یکی پاسخ آوردش اسفندیار
که بر گوشهی گلستان رست خار
کنون تا چه پیش آرد اسفندیار
چه بازی کند در دم کارزار
به دست جوانی چو اسفندیار
اگر تو شوی کشته در کارزار
اگر من گریزم ز اسفندیار
تو در سیستان کاخ و گلشن مدار
ببندم کمر پیش او بندهوار
نجویم جدایی ز اسفندیار
خروشید کای فرخ اسفندیار
هماوردت آمد برآرای کار
چو بشنید اسفندیار این سخن
ازان شیر پرخاشجوی کهن
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که چندین چه گویی چنین نابکار
ببینیم تا اسپ اسفندیار
سوی آخر آید همی بیسوار
برآشفت ازان پور اسفندیار
سواری بد اسپافگن و نامدار
نفرمود ما را یل اسفندیار
چنین با سگان ساختن کارزار
بیامد دوان نزد اسفندیار
به جایی که بود آتش کارزار
چنین گفت با رستم اسفندیار
که بر کین طاوس نر خون مار
همی تاخت بر گردش اسفندیار
نیامد برو تیر رستم به کار
بخندید چون دیدش اسفندیار
بدو گفت کای رستم نامدار
که گر من ز پیکان اسفندیار
شبی را سرآرم بدین روزگار
به پستی همی بود اسفندیار
خروشید کای رستم نامدار
بدو گفت رویین تن اسفندیار
که ای برمنش پیر ناسازگار
چو برگشت از رستم اسفندیار
نگه کرد تا چون رود نامدار
چو اسفندیار از پسش بنگرید
بران روی رودش به خشکی بدید
شگفتی بمانده بد اسفندیار
همی گفت کای داور کامگار
فرود آمد از باره اسفندیار
نهاد آن سر سرکشان برکنار
به چرم اندر است گاو اسفندیار
ندانم چه راند بدو روزگار
نتابم همی سر ز اسفندیار
ازان زور و آن بخشش کارزار
زدم چند بر گبر اسفندیار
گراینده دست مرا داشت خوار
بیامد برین کشور اسفندیار
نکوبد همی جز در کارزار
چرا رزم جستی ز اسفندیار
چرا آتش افگندی اندر کنار
چرا رزم جستی ز اسفندیار
که او هست رویینتن و نامدار
چنین داد پاسخ کز اسفندیار
اگر سر بجا آوری نیست عار
نجویی فزونی به اسفندیار
گه کوشش و جستن کارزار
که هرکس که او خون اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار
بدان گز بود هوش اسفندیار
تو این چوب را خوار مایه مدار
بدو گفت اکنون چو اسفندیار
بیاید بجوید ز تو کارزار
چو آمد بر لشکر نامدار
که کین جوید از رزم اسفندیار
چو بشنید آوازش اسفندیار
سلیح جهان پیش او گشت خوار
بپوشید جوشن یل اسفندیار
بیامد بر رستم نامدار
چنین گفت رستم به اسفندیار
که ای سیر ناگشته از کارزار
به رستم چنین گفت اسفندیار
که تا چندگویی سخن نابکار
بدانست رستم که لابه به کار
نیاید همی پیش اسفندیار
که چندین بپیچم که اسفندیار
مگر سر بپیچاند از کارزار
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار
چنین گفت رستم به اسفندیار
که آوردی آن تخم زفتی به بار
همی گفت زار ای یل اسفندیار
جهانجوی و از تخمهی شهریار
چنین گفت پر دانش اسفندیار
که ای مرد دانای به روزگار
چو اسفندیار این سخن یاد کرد
بپیچید و بگریست رستم به درد
سواری ندیدم چو اسفندیار
زرهدار با جوشن کارزار
چنین گفت با رستم اسفندیار
که اکنون سرآمد مرا روزگار
که هرکس که او خون اسفندیار
بریزد سرآید برو روزگار
چنین گفت با رستم اسفندیار
که از تو ندیدم بد روزگار
چو شد کشته شاهی چو اسفندیار
ببینند ازین پس بد روزگار
نگه کن که چون او شود تاجدار
به پیش آورد کین اسفندیار
خروشی برآمد ز ایوان به زار
جهان شد پر از نام اسفندیار
تو گفتی که هوش یل اسفندیار
بود بر کف رستم نامدار
چو بشنید اندرز او شهریار
پشیمان شد از کار اسفندیار
به گشتاسپ گفتند کای نامدار
نیندیشی از کار اسفندیار
که من چند گفتم به اسفندیار
مگر کم کند کینه و کارزار
که داری به گیتی جز او یادگار
گسارندهی درد اسفندیار
به میدان چوگان و بزم و شکار
گوی بود مانند اسفندیار
سرآمد همه کار اسفندیار
که جاوید بادا سر شهریار
بدو گفت کز کار اسفندیار
چنان داغ دل گشتم و سوکوار
چنین گفت کز کار اسفندیار
ز نیک و بد گردش روزگار
همانا که بر خون اسفندیار
به زاری بگرید به ایوان نگار
اگر بشمری در جهان نامدار
سواری نبینی چو اسفندیار
چنین گفت کز کین اسفندیار
مرا تلخ شد در جهان روزگار
چنین داد پاسخ که گر شهریار
براندیشد از کار اسفندیار
که بهمن ز ما کین اسفندیار
بخواهد تو این را به بازی مدار
کنون بهمن نامور شهریار
همی نو کند کین اسفندیار
تو این تاج ازو یافتی یادگار
نه از راه گشتاسپ و اسفندیار
مبیناد چشم کس این روزگار
زمین باد بیتخم اسفندیار
همه گنج گشتاسپ و اسفندیار
همان یاره و تاج گوهرنگار
مگر زو ببینی یکی نامدار
کجا نو کند نام اسفندیار
سرافراز پور یل اسفندیار
ز گشتاسپ یل در جهان یادگار
چو من باشم از تخم اسفندیار
به مرز اندرون اردوان شهریار
من اکنون بسازم یکی کیمیا
چو اسفندیار آنک بودم نیا
تو گفتی که بازآمد اسفندیار
وگر نامدار اردشیر سوار
ز ری بود ناپاکدل ماهیار
کزو تیره شد تخم اسفندیار
برین هم نشان تا به اسفندیار
چو کیخسرو و رستم نامدار
کجا رستم زال و اسفندیار
کزیشان سخن ماندمان یادگار
چو اسفندیار اندر آمد به جنگ
ز کینه ندادش زمانی درنگ