شاهنامه فردوسی
«پیران» در شاهنامه فردوسی
چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
به شهر اندرون هر که برنا بدند
چه پیران که در جنگ دانا بدند
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت رزمست گر جای خواب
چو پیران ز افراسیاب این شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
کرا آمد این پیش کامد مرا
بکشتم جوانی به پیران سرا
چو پیران بیامد تهی کرد جای
سخن رفت با نامور کدخدای
بدو گفت پیران که ای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
چو سالار گفتار پیران شنید
چنان هم همه بودنیها بدید
چنین داد پاسخ به پیران پیر
که هست اینک گفتی همه دلپذیر
بدو گفت پیران کاندر خرد
یکی شاه کندآوران بنگرد
چنین گفت کز نزد افراسیاب
گذشتست پیران بدین روی آب
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
پذیره شدن را برآراست کار
درفش سپهدار پیران بدید
خروشیدن پیل و اسپان شنید
ببوسید پیران سر و پای او
همان خوب چهر دلارای او
ز پیران بپیچید و پوشید روی
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
نگه کرد پیران به دیدار او
نشست و بر و یال و گفتار او
بدو گفت پیران که مندیش زین
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
بخوردن نشستند یک با دگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
ازان پس به پیران چنین گفت رد
که کاووس تندست و اندک خرد
چو پیران و نستیهن جنگجوی
چو هومان که بردارد از آب گوی
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند هر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
چنانی که باشد کسی برگذر
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی
سوی خانهی خویش بنهاد روی
چو پیران ز پیش سیاوش برفت
به نزدیک گلشهر تازید تفت
یکی روز پیران به به روزگار
سیاووش را گفت کای نامدار
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت
که فرمان یزدان نشاید نهفت
بدو گفت پیران که با روزگار
نسازد خرد یافته کارزار
بدو گفت پیران که ای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
ورا نام کردند فرخ فرود
به تیره شب آمد چو پیران شنود
بیاید سپهدار پیران به در
بخواهش بخواهد ترا از پدر
ز پیران یکی بود کهتر به سال
برادر بد او را و فرخ همال
همانا که پیران بیاید پگاه
ازو بشنود داستان نیز شاه
درودی ز من سوی پیران رسان
بگویش که گیتی دگر شد بسان
به پیران نه زینگونه بودم امید
همی پند او باد بد من چو بید
بتازیم و نزدیک پیران شویم
به تیمار و درد اسیران شویم
به پیران رسیدند هر سه سوار
رخان پر ز خون همچو ابر بهار
چو پیران به گفتار بنهاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
همانگاه پیران بیامد چو باد
کسی کش خرد بوی گشتند شاد
چو چشم گرامی به پیران رسید
شد از خون دیده رخش ناپدید
ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک
همه جامهی پهلوی کرده چاک
سپهدار پیران بدان شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
چنان دید سالار پیران به خواب
که شمعی برافروختی ز آفتاب
بدو گفت پیران که برخیز و رو
خرامنده پیش فرنگیس شو
بیامد به شادی به پیران بگفت
که اینت به آیین خور و ماه جفت
شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت
بنالید و نزدیک پیران گذشت
چو بشنید پیران بخندید و گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت
بفرمود تا پیش او شد به مهر
نگه کرد پیران بران فر و چهر
بدو گفت پیران که ای شهریار
ترا خود نباید کس آموزگار
ز پیران چو بشینید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد ز خواب
زمین را ببوسید پیران و گفت
که ای دادگر شاه بییار و جفت
همی رفت پیش اندرون شاه گرد
سپهدار پیران ورا پیش برد
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بیامد بر شاه خورشید بخت
به پیران چنین گفت پس پیلسم
کزین پهلوان دل ندارد دژم
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم دور دید از پزشک
به پیران چنین گفت کایرانیان
بدی را ببستند یکسر میان
نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد به نزدیک پیران بگفت
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
همه خسته و بسته گشتند باز
به نزدیک پیران گردن فراز
چو ترکان به نزدیک پیران شدند
چنان خسته و زار و گریان شدند
برآشفت پیران به کلباد گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت
برآشفت پیران بدو گفت بس
که ننگست ازین یاد کردن به کس
سواران گزین کرد پیران هزار
همه جنگجوی و همه نامدار
بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود
تو با شاه برشو به بالای تند
ز پیران و لشکر مشو هیچ کند
چو بشنید پیران برآورد خشم
دلش گشت پرخون و پرآب چشم
دمان تا به نزدیک پیران رسید
همی خواست از تن سرش را برید
ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشان ببوسید روی زمین
چنین گفت پیران ازان پس به شاه
که کلباد شد بیگمان با سپاه
که برد آگهی نزد آن دیوزاد
که کس را دل و مغز پیران مباد
سپهدار پیران به پیش اندرون
سرو روی و یالش همه پر ز خون
بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درنده گرگ و نه ببر بیان
یکی بانگ برزد ز پیشش براند
بپیچید پیران و خامش بماند
ازان پس که پیران بیامد چو شیر
میان بسته و بادپایی به زیر
پسر بودش از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی
بدو داد پیران مرا از نخست
وگر نه ز ترکان همی زن نجست
هیونی بکردار باد دمان
بدش نزد پیران هم اندر زمان
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
فروبست بر پیل ناکام رخت
سپهدار پیران یکی چرپ گوی
ز ترکان فرستاد نزدیک اوی
سرایندهی پاسخ آمد چو باد
بنزدیک پیران ویسه نژاد
که پیران نداند سخن جز فریب
چو داند که تنگ اندر آمد نهیب
غمی گشت پیران ز توران سپاه
ز ترکان تهی ماند آوردگاه
مرا شاه ایران چنین داد پند
که پیران نباید که یابد گزند
همان رزم پیران نه بر آرزوست
که او راد و آزاده و نیک خوست
بجایست پیران و افراسیاب
بخواهد شدن خون من رود آب
بنزدیک پیران شد از رزمگاه
خروشی برآمد ز توران سپاه
چنین گفت هومان به پیران شیر
که امروز شد جانم از رزم سیر
ز پیران مرا دل بسوزد همی
ز مهرش روان برفروزد همی
چه دانی تو پیران و کلباد را
گروی زره را و پولاد را
ز کار گذشته بسی کرد یاد
ز پیران و گردان ویسهنژاد
بدو گفت پیران که ای رزمساز
بترسم که روز بد آید فراز
همی رفت پیران پر از درد و بیم
شد از کار رستم دلش به دو نیم
چنین داد پاسخ که پیران منم
سپهدار این شیر گیران منم
چو بشنید پیران ز پیش سپاه
بیامد بر رستم کینه خواه
بدو گفت پیران که ای پیلتن
درودت ز یزدان و از انجمن
ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ افگند بن
بدل گفت پیران که ژرفست کار
ز توران شدن پیش آن شهریار
بدو گفت پیران که ای پهلوان
همیشه جوان باش و روشنروان
چو بشنید پیران دلش خیره گشت
ز آواز ایشان رخش تیره گشت
چو پیران و گرسیوز رهنمون
قراخان و چون شیده و گرسیون
دگر پنجه از نامداران چین
بفرمود تا کرد پیران گزین
سر مرز توران به پیران سپرد
سپاهی فرستاد با او نه خرد
جهاندیدهای سوی پیران فرست
هشیوار وز یادگیران فرست
که از جان پیران برآریم دود
بران سان که گرد پی پیل بود
بدان تا بنزدیک پیران شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
بگویی به پیران که من با سپاه
بزیبد رسیدم بفرمان شاه
که پیران بدان شهر بد با سپاه
که دیهیم ایران همی جست و گاه
فرستاده چون سوی پیران رسید
سپدار ایران سپه را بدید
چو بشنید پیران برافراخت کوس
شد از سم اسبان زمین آبنوس
ز هر گونه گفتند و پیران شنید
گنهکاری آمد ز ترکان پدید
فرستاد نزدیک پیران سوار
ز گردان شمشیر زن سی هزار
چو پیران بدید آن سپاه بزرگ
بخون تشنه هر یک بکردار گرگ
دمان از پس گیو پیران دلیر
سپه را همی راند برسان شیر
چنین گفت با گیو پس پهلوان
که پیران بسیری رسید از روان
همه مهر پیران بترکان برست
بشوید همی شاه ازو پاک دست
چو پیران سپاه از کنابد براند
بروز اندرون روشنایی نماند
چو شد کار پیران ویسه بسر
بجنگ دگر شاه پیروزگر
همی خواست کید بپشت سپاه
بنزدیک پیران بدان رزمگاه
سحر گه سواری بیامد چو گرد
سخنهای پیران همه یاد کرد
ز پیران و لهاک و فرشیدورد
وزان نامداران روز نبرد
بدان درد و زاری سپه را بخواند
ز پیران فراوان سخنها برآند
چو رویین و پیران ز مادر نزاد
چو فرشیدورد گرامی نژاد
پدر پیر سر شد تو برنادلی
ز دیدار پیران چرا بگسلی
چه گویید پیران که با این پسر
چه نیکو بود کار کردن پدر
ز بهمن رسد بد به زابلستان
بپیچند پیران کابلستان
چنانچون ز پیران شنیدیم دوش
دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش
چو من نامه یابم ز پیران خویش
جهاندیده و رازداران خویش
بدیدند پیران رخ دخت شاه
درفشان ازو یاره و تخت و گاه
فرستاده برگشت زان مرز و بوم
بیامد به نزدیک پیران روم
گزین کرد پیران صد از هندوان
خردمند و گویا و روشنروان
چنین گفت پیران میلاد را
که من عهد کید از پی داد را
نگه کن بدین تا پسند آیدت
به پیران سر این سودمند آیدت
بماندند پیران ابی پای و پر
بشد آلت ورزش و ساز و بر
برفتم بگفتم به پیران ده
که ای مهتران بر شما نیست مه
بیاریم پیران داننده را
شکیبا دل و چیز خواننده را
به ایران هرانکس که بد پیشرو
ز پیران و از نامداران نو
ز ترکان هرانکس که بد پیش رو
ز پیران و خنجرگزاران تو
به کشور ز پیران شایسته مرد
یکی انجمن کرد و بنهاد نرد
جوانان و پیران رومی نژاد
سخنهای دیرینه کردند یاد
به بیداد کردند جنگ ار بداد
نگر تا ز پیران که دارد بیاد
برفتند پیران به نزدیک اوی
چودیدند کردار تاریک اوی
ز دیدار پیران فرو ماندند
خیو زیر لبها برافشاندند
نوندی برافگند پویان به راه
به نزدیک پیران ایران سپاه
به دیدار پیران و فرهنگیان
بزرگان کهاند از کنارنگیان