شاهنامه فردوسی
«کسری» در شاهنامه فردوسی
برین گونه تا گشت کسری بزرگ
یکی کودکی شد دلیر و سترگ
چنان دان که کسری نه بر دین ماست
ز دین سر کشیدن وراکی سزاست
چو این گفته شد دست کسری گرفت
بدو مانده بد شاه ایران شگفت
به مزدک چنین گفت خندان قباد
که از دین کسری چه داری به یاد
همانگه ز کسری بپرسید شاه
که از دین به بگذری نیست راه
بدو گفت کسری چو یابم زمان
بگویم که کژست یکسر گمان
ورا گفت کسری زمان پنج ماه
ششم را همه بازگویم به شاه
فرستاد کسری به هر جای کس
که دانندهیی دید و فریادرس
به کسری سپردند یکسر سخن
خردمند و دانندگان کهن
چو بشنید کسری به نزد قباد
بیامد ز مزدک سخن کرد یاد
چنین گفت کسری به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانشپژوه
گرانمایه کسری ورا یار گشت
دل مرد بیدین پرآزار گشت
به کسری سپردش همانگاه شاه
ابا هرک او داشت آیین و راه
به درگاه کسری یکی باغ بود
که دیوار او برتر از راغ بود
به مزدک چنین گفت کسری که رو
بدرگاه باغ گرانمایه شو
یکی دار فرمود کسری بلند
فروهشت از دار پیچان کمند
ز کسری چنان شاد شد شهریار
که شاخش همی گوهر آورد بار
هر آنکس که بینید خط قباد
به جز پند کسری مگیرید یاد
به کسری سپردم سزاوار تخت
پس از مرگ ما او بود نیکبخت
چو کسری نشست از بر گاه نو
همیخواندندی ورا شاه نو
به سر شد کنون داستان قباد
ز کسری کنم زین سپس نام یاد
چو کسری نشست از بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلافروز تاج
به کسری رسید آن سزاوار تاج
ببخشید بر جای ده یک خراج
نخستین سر نامه کرد از مهست
شهنشاه کسری یزدانپرست
چو بابک سپه را همه بنگرید
درفش و سر تاج کسری ندید
شهنشاه کسری چو بگشاد گوش
ز دیوان بابک برآمد خروش
بخندید کسری و مغفر بخواست
درفش بزرگی برافراشت راست
دگرباره کسری برانگیخت اسب
چپ و راست برسان آذرگشسب
خردمند کسری چنان کرد رای
کزان مرز لختی بجنبد ز جای
جهاندار بیدار کسری بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
اگر چرخ را کوش صدری بدی
همانا که صدریش کسری بدی
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت زان خسروانی درخت
خبر زین به شهر مداین رسید
ازان که آمد از پور کسری پدید
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز کسری بر آغاز تا نوشزاد
گروهی که یارند با نوشزاد
که جز مرگ کسری ندارند یاد
چو از ره سوی رام برزین رسید
بگفت آنچ از شاه کسری شنید
تو با شاه کسری بسنده نهای
وگر پیل و شیر دمنده نهای
جوانی دل شاه کسری مسوز
مکن تیره این آب گیتیفروز
مرا دین کسری نباید همی
دلم سوی مادر گراید همی
نشست از بر تخت کسری دژم
ازان دیده گشته دلش پر ز غم
یکی از ردان نامش آزادسرو
ز درگاه کسری بیامد به مرو
فرستاده از پیش کودک برفت
برتخت کسری خرامید تفت
جهاندار کسری ورا پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
سمن بوی خوبان با ناز و شرم
همه پیش کسری برفتند نرم
ندیدند ازین سان کسی در میان
برآشفت کسری چو شیر ژیان
دل شاه کسری پر از داد بود
به دانش دل ومغزش آباد بود
نگه کرد کسری بداننده گفت
که دانش چرا باید اندر نهفت
جهاندار کسری درو خیره ماند
سرافراز روزی دهان را بخواند
نهادند رخ سوی بوزرجمهر
که کسری همی زو برافروخت چهر
چنین گفت کسری به بوزرجمهر
که از چادر شرم بگشای چهر
چنین گفت موبد که بر تخت عاج
چو کسری کسی نیز ننهاد تاج
که چون شاه کسری خورش خواستی
یکی خوان زرین بیاراستی
ز اسبان که کسری همیبنگرید
یکی را بران داغ مهبود دید
بدو گفت کسری سخن راست گوی
مکن کژی و هیچ چاره مجوی
چنان بد بروم اندرون پادشهر
که کسری بپیمود و برداشت بهر
ورا سورستان کرد کسری به نام
که درسور یابد جهاندار کام
چوخاقان چینی نبود از مهان
گذشته ز کسری بگرد جهان
سخنهای کسری به گرد جهان
پراگنده شد درمیان مهان
گر ای دون که فرمان برد غاتفر
ببندد به فرمان کسری کمر
چنین گفت کسری که ای بخردان
جهان گشته و کار دیده ردان
شنیدم که کسری به گرگان رسید
همه روی کشور سپه گسترید
به کسری چو برداشتند آگهی
بیاراست ایوان شاهنشهی
فرستادهگان راهمه پیش خواند
ز کسری فراوان سخنها براند
ز چیزی که برد اندران رای رنج
فرستاد کسری سراسر به گنج
دل و گوش کسری بگوینده داد
سخنها برو کرد گوینده یاد
به کسری چنین گفت کای پادشا
جهاندار و بیدار و فرمانروا
چنان گشت کسری ز بوزرجمهر
که گفتی بدوبخت بنمود چهر
که کسری نفرمود ما را درنگ
نباید که گردد دل شاه تنگ
چنین گفت کسری که یزدان سپاس
که هستم خردمند و نیکیشناس
گرانمایه دستی بپوشید و رفت
بر گاه کسری خرامید تفت
چنان بد که کسری بدان روزگار
برفت از مداین ز بهر شکار
نشست از بر اسب کسری بخشم
ز ره تا در کاخ نگشاد چشم
بفرمود تا رفت نزدیک تخت
دل شاه کسری غمی گشت سخت
برآورد گوینده راز از نهفت
گذشته همه پیش کسری بگفت
شنیدم کجا کسری شهریار
به هرمز یکی نامه کرد استوار
که آگاهی آمد به آباد بوم
بنزد جهاندار کسری ز روم
پراندیشه شد جان کسری ز مرگ
شد آن لعل رخساره چون زرد برگ
فرستاده از پیش کسری برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید
ز بیشی کسری دلش بردمید
سزا خود ز کسری چنین نامه بود
نه برکام بایست بدکامه بود
بیامد به نزدیک کسری رسید
بگفت آن کجا رفت و دید و شنید
چو رومی سر تاج کسری بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
همه پیش کسری پیاده شدند
کمر بسته و دل گشاده شدند
بفرمود کسری به کارآگهان
که جویند راز وی اندر نهان
چو کسری مرا و تو را پیش خواند
بر تخت شاهنشهی برنشاند
توخاقان نژادی نه از کیقباد
که کسری تو را تاج بر سر نهاد
چون کسری نیا وچوهرمز پدر
کرا دانی ازمن سزاوارتر
هر آن شهرکز روم بستد قباد
چه هرمز چه کسری فرخ نژاد
ز هنگام کسری نوشین روان
که بادا همیشه روانش جوان