شاهنامه فردوسی
«بیژن» در شاهنامه فردوسی
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگهدارش از روزگار
سبک بیژن گیو بر پای جست
میان کشتن اژدها را ببست
همان بیژن گیو برجست زود
کجا بود در جنگ برسان دود
بزد دست بیژن بدان هم به بر
بیامد بر شاه پیروزگر
ورا بیژن گیو راند همی
که خون بسمان برفشاند همی
چو خراد با زنگهی شاوران
دگر بیژن و گیو و کنداوران
کجا بیژن و گیو آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
چو این داستان سربسر بشنوی
از اکوان سوی کین بیژن شوی
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو رهام و چون بیژن رزمزن
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژن گیو فرخنژاد
چو بیژن چنین گفت گیو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران
منم بیژن گیو لشکرشکن
سر خوک را بگسلانم ز تن
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد
بگرگین میلاد گفت آنگهی
که بیژن بتوران نداند رهی
از آنجا بسیچید بیژن براه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
همه گردن گور زخم کمند
چه بیژن چه طهمورث دیوبند
چو بیژن به بیشه برافگند چشم
بجوشید خونش بتن بر ز خشم
گرازان گرازان نه آگاه ازین
که بیژن نهادست بر بور زین
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی او تیره شد
نبد بیژن آگه ز کردار اوی
همی راست پنداشت گفتار اوی
چو خوردن زان سرخ می اندکی
بگرگین نگه کرد بیژن یکی
دل بیژن از گفت او شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بیژن چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشنروان
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
بجوشیدش آن گوهر پهلوان
چو دایه بر بیژن آمد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
پیام منیژه به بیژن بگفت
همه روی بیژن چو گل بر شکفت
چنین پاسخ آورد بیژن بدوی
که من ای فرستادهی خوب روی
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ
بزخم گراز آمدم بیدرنگ
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز
بگوش منیژه سرایید راز
می سالخورده بجام بلور
برآورده با بیژن گیو شور
چو هنگام رفتن فراز آمدش
بدیدار بیژن نیاز آمدش
بدادند مر بیژن گیو را
مر آن نیک دل نامور نیو را
منیژه چو بیژن دژم روی ماند
پرستندگان را بر خویش خواند
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
نگار سمن بر در آغوش یافت
ز در چون به بیژن برافگند چشم
بچوشید خونش برگ بر ز خشم
سپه خواست کاندیشهی جنگ داشت
ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت
دگر بیژن گیو با گستهم
چو گرگین چون زنگه و گژدهم
دگر بیژن گیو و رهام گرد
کجا شاهشان از بزرگان شمرد
ز یک دست گودرز اشکانیان
چو بیژن که بود از نژاد کیان
یکی پهلوان بود گسترده کام
نژادش ز طرخان و بیژن بنام
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی خودکامه دید
چنین گفت بیژن که اینست رای
مرا خود نجنبید باید ز جای
ز بیژن بخواهم به شمشیر کین
کزو تیره شد بخت ایران زمین
چنین تا به بیژن رسید آگهی
که ماهوی بگرفت تخت مهی
بپرسید بیژن که تاجش که داد
بروکرد گوینده آن کاریاد
چو بشنید بیژن سپه گرد کرد
ز ترکان سواران روز نبرد
چو بشنید بیژن سپه برگرفت
ز کار جهان دست بر سرگرفت
سپهدار بیژن به پیش سپاه
بیامد که سازد همی رزمگاه
چو بیژن سپه را همه راست کرد
به ایرانیان برکمین خواست کرد
نگه کرد بیژن درفشش بدید
بدانست کو جست خواهد گزید
چنین داد پاسخ که این راه نیست
نه زین تاختن بیژن آگاه نیست
همانگه به بیژن رسید آگهی
که آمد بدست آن نهانی رهی
چو بشنید بیژن از آن شادشد
ببالید وز اندیشه آزاد شد
گنهکار چون روی بیژن بدید
خردشد ز مغز سرش ناپدید
بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد