شاهنامه فردوسی
«هجیر» در شاهنامه فردوسی
نگهبان دژ رزم دیده هجیر
که با زور و دل بود و با دار و گیر
چو سهراب نزدیکی دژ رسید
هجیر دلارو سپه را بدید
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
به پیش هجیر اندر آمد دلیر
چنین گفت با رزمدیده هجیر
که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
هجیر دلیر و سپهبد منم
سرت را هم اکنون ز تن برکنم
یکی نیزه زد بر میانش هجیر
نیامد سنان اندرو جایگیر
به دژ در چو آگه شدند از هجیر
که او را گرفتند و بردند اسیر
خروش آمد و نالهی مرد و زن
که کم شد هجیر اندر آن انجمن
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر
ز آزار گردآفرید و هجیر
پر از درد بودند برنا و پیر
هجیر دلاور میان را ببست
یکی بارهی تیزتگ برنشست
بفرمود تا رفت پیشش هجیر
بدو گفت کژی نیاید ز تیر
بپرسید نامش ز فرخ هجیر
بدو گفت نامش ندارم بویر
همی نام جست از زبان هجیر
مگر کان سخنها شود دلپذیر
ازان پس هجیر سپهبدش گفت
که از تو سخن را چه باید نهفت
چنین داد پاسخ مر او را هجیر
که شاید بدن کان گو شیرگیر
به دل گفت پس کاردیده هجیر
که گر من نشان گو شیرگیر
چو گودرز کشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره
سپهدار گودرز کشواد بود
هجیر و چو شیدوش و فرهاد بود